کدام نگاتيوها را در کفن ام بگذارم؟ (قسمت دوم)
کدام نگاتيوها را در کفن ام بگذارم؟ (قسمت دوم)
کدام نگاتيوها را در کفن ام بگذارم؟ (قسمت دوم)
ـ اکبر نوري در جايي گفته، رسول داستان نويس خيلي خوبي بود...
ان شاءالله اگر خدا بخواهد در سالگردش، اولين مجموعه قصه اش به همت بعضي از دوستان منتشر شود، آن وقت افراد حرف من را تصديق خواهند کرد. چون من قصه هايش را يا از زبان خودش شنيدم که يا برايم مي خواند يا اينکه مي داد خودم مي خواندم. ذهنيت فوق العاده اي در خلق شخصيت و موقعيت داشت. من در کمتر کسي ديدم که اين قدر بتواند يک موقعيت به ظاهر ساده و کوچک و محدود را چنان بارور کند و چنان خلق کند که اگر کسان ديگري هم آن موقعيت مشابه را ديدند، تصور نکنند که اين همان موقعيتي است که ديده بودند. به دليل حافظه ي بسيار قدرتمندي که داشت (به تعبير بسيار زيباي مرتضي سرهنگي که من هم قبول دارم) عناصر را خيلي درست کنار همديگر مي چيد و به يک استنتاجي زيبا مي رسيد. رسول چون در گرفتن آنچه در اطرافش مي گذرد، آدم فرصت طلبي بود، مي توانست دريافت هايش را در قالب داستان هاي خيلي خوب بريزد؛ گر چه عرضه نمي کرد. فکر مي کنم فيلمنامه هاي رسول هم به رغم اينکه ممکن است ضعف هايي هم بر آنها وارد شود، اين را نشان مي دهد. چون همه ي فيلنامه هايش را خودش نوشته است؛ نشان مي دهد که اين آدم از چه قوه ي تخيلي برخوردار بود. شايد کمتر فيلمسازي مي توانست مثل رسول ملاقلي پور فضاي سوررئال را به آن قدرتي که او در «سفر به چزابه» خلق کرده است، بيافريند.
در مجموع مي توانم بگويم که اي کاش رسول فرصت مي کرد و به توصيه ي من هم گوش مي کرد (گر چه قبول کرده بود، ولي فرصت نکرد) رمان هم مي نوشت. خيلي به او گفتم تو را به قرآن، رمان بنويس؛ گر چه کار تو چيز ديگري است، ولي يک رمان بنويس. به هر حال، فرصت ها و مجال ها اندک بود و او انگار مي دانست که بايد سريع تر کار ديگري انجام دهد.
ـ اولين بار که به سينما رفتم، چون کوچک بودم برايم خيلي خاطره جالبي بود، مي ديدم عده اي نردبان ها را به خاکريز تکيه مي دهند و بالا مي روند... مادر و پدرم هم در سينما گريه مي کنند.
«پرواز در شب»؟! ـ بله ما براي نخستين بار در تصويري که از جبهه داريم، با يک واقعيت عريان رو به رو مي شويم و آن واقعيت عريان اين است که «مردم! بچه هاي شما در بعضي از شرايط خاص که در جبهه هستند به شدت تنها مي شوند، دشمن از هر طرف آنها را محاصره مي کند، آب ندارند بخورند، آب بر آنها بسته شده، موقعيتشان به شکل مثالي، دقيقا موقعيت کربلاست». از اين منظر هيچ کسي تا به حال نتوانسته موقعيت مثالي جبهه و کربلا را مثل رسول ملاقلي پور در بياورد. تا پيش از آن، چه در تبليغات رسمي، چه در تلويزيون، چه در جاهاي مختلف، چه در جاهاي رسمي که افراد حرف مي زدند و چه در فيلمهاي جنگي که آن موقع وجود داشت (بخش قابل توجهشان اصلا ربطي به اين پايداري و مقاومت مردم ايران نداشت، در همان تعدادي هم که بود) هميشه به دشمن تک ساحتي و مطلق انگارانه توجه و نگاه مي شد. براي اولين بار يک نفر آمد و گفت: «آقا! به اينها هم به عنوان آدم نگاه بکنيم، خيلي هم مطلق نبينيم. اينها هم مي توانند طبقه بندي شوند.» اين نگاه ملاقلي پور از کجا مي آيد؟ گر چه اگر از او سؤال مي کرديد نمي توانست براي شما تحليل کند؛ چون هنرمند قرار نيست تحليل گر باشد. گر چه رسول اين اواخر به تحليل بسيار خوبي هم رسيده بود. اگر در سال 65 از رسول سؤال مي کرديد، مي گفت من کار خودم را کردم، حالا تحليل گرها بگويند. آن وقت من مي توانستم بگويم، رسول ملاقلي پور دارد با صراحت تمام مي گويد اين آدم هايي که از کشور عراق آمدند و دارند با من مي جنگند و در خاک من هستند، اينها در يک طبقه نيستند و همه انگيزه هاي يکساني ندارند. وگرنه من با اين آدم ها سال هاي سال است همسايه بودم»، هم مذهبم، هم دين هستم. آن دو عراقي که اسير شده اند به روشني تمام اين نگاه را نشان مي دهد. براي اولين بار رسول قالب ها را شکست. حتي در نگاه به عراقي ها قالب ها را شکست که نمي توانيم به همه ي عراقي ها به يک چشم نگاه کنيم! يکي هست که در سيستم حزبي هضم شده است، يکي هست که هنوز انسانيت خودش را دارد.
ـ فکر مي کنم فيلم «افق» در پيشرفت تکنيکي آقاي ملاقلي پور خيلي اثر داشت.
اين را خودش هم اشاره مي کند. مي گويد: فيلم «پرواز در شب» را مي گويند از لحاظ تکنيکي فلان است و چنان است و چنين است، خواستم بگويم که تکنيک هم بلد هستم.
ـ با اينکه کليپ فيلم افقف اولين کليپ ملاقلي پور نيست، اما اولين کليپ در اين سطح است. نه؟
بله. براي اولين بار کليپ جدي را آقاي ملاقلي پور در فيلم «افق» ساختند که بعد همان را با يک حال و هوايي ديگر هم در «پناهنده» استفاده مي کند. کليپ به معناي واقعي کلمه در فيلم «افق» ملاقلي پور ساخته مي شود.
ـ ... و اما «سفر به چزابه». آن فضاي سوررئال تا آن موقع در فضاي سينماي جنگ تجربه شده بود؟
اصلا «سفر به چزابه» محصول مقدماتي است و دغدغه هايي است از وضعيت هاي خاص روحي رسول در نسبت با حسن شوکت پور. خودش تعريف مي کرد و مي گفت: «مدت ها بود حسن آقا من را رها نمي کرد. هميشه با من بود». گر چه هميشه با او بود، منتها مي گفت: «يک شرايط ديگري بود، انگار ديگر دست از سرم بر نمي داشت. انگار هميشه يک چيزي را از من مي خواست که انجام بدهم». تا اينکه در يک شرايط غير متعارفي، رسول با حسن آقاي شوکت پور در اتوبان کردستان تهران روبه رو مي شود. شرايط عيني و واقعي نه. او را مي بيند، با هم حرکت مي کنند و حسن اقاي شوکت پور، رسول ملاقلي پوري را که مطلقا چزابه را نديده بود، مي برد و چزابه و آن اتفاقات را به رسول نشان مي دهد. محصول آن وضعيت، فيلمنامه «سفر به چزابه» مي شود. چون موقعيتي که رسول با حسن آقا روبرو شده، يک موقعيت خيلي واقعي نبوده و به شکلي فراواقعي بود، در نتيجه، داستان هم فراواقعي مي شود.
ـ مي رسيم به فيلمي که به تعبير خود شما، غزلواره ترين فيلم ايشان است.
بله عاشقانه ترين و لطيف ترين شعرهاي سينماي ايران، «هيوا». به اعتقاد من و به دلايل متعدد، يکي از عاشقانه ترين و لطيف ترين غزل هاي سينماي ايران است. شايد مهم ترين دليل اينکه «هيوا»، فيلمي به شدت عاشقانه و شاعرانه است و لطيف، اين است که باز هم بر گرفته از تجربه عشق دو نفر آدم است. من بر اين تجربه تأکيد مي کنم، چون هنر بر پايه موقعيت هاي انساني است که شکل مي گيرد. يا من به عنوان هنرمند در آن موقعيت قرار گرفته ام، يا ديگران قرار گرفته اند و من روايت هاي آنها را خواندم يا شنيدم؛ به تصوير مي کشم و تبديلش مي کنم به هنر. اگر اشتباه نکنم، اسم واقعي همسر شهيد باکري «فاطمه خانم» است و با حميد باکري، يک عشق فوق العاده عجيب داشت. رسول با آشنايي با اين خانم در هنگام ساخت مستند شهيد باکري، و بدون اينکه رسول از قبل تصوري از بعضي مسائل داشته باشد، از آنجايي که خدا دوستش داشت، وارد يک جريان و دنياي عاشقانه اي شد بين اين دو انسان؛ عشق هايي که شايد ما فقط در داستان ها مي خوانديم يا در افسانه ها شنيده بوديم. طبيعتا آدمي مثل ملاقلي پور که خودش سرشار از حس و شور است، وقتي با يک داستان شورانگيز عاشقانه روبه رو مي شود، اگر «هيوا» را از دلش در نياورد، رسول ملاقلي پور نيست. در نتيجه «هيوا» مي شود يک فيلم واقعا عاشقانه و شاعرانه و يک غزل. به نظر شخصي من «هيوا» به همان نسبت که داستان شيرين و فرهاد، بيژن و منيژه و خسرو و شيرين در ادبيات کهن فارسي فوق العاده شورانگيز هستند، فوق العاده بر انگيزاننده است و الهام بخش؛ منتها از جنس اين زمان.
ـ و «نسل سوخته».؟
يک فيلم اجتماعي فوق العاده در سه اپيزود. گر چه من مکرر به او سفارشي مي کردم، اپيزودي کار نکند. البته من اپيزود دو را خيلي دوست دارم، چون از لحاظ تکنيک فوق العاده است. سال 75 هم رسول فيلمنامه اش را به من داده بود و در مجله «فيلم نگار» که آن موقع من در مي آوردم، چاپ شد، به نام «مسافر نيمه شب». تعهد اجتماعي در فيلم «نسل سوخته» فوق العاده است.
ـ در يکي از تحليل ها گفته ايد «قارچ سمي« فيلم خوبي نيست. چرا؟
به چند دليل: يکي اينکه به ما بعضي چيزهايي را يادآوري مي کند که ما از آنها فرار مي کنيم. ما آدم هاي درگير جريان عادي زندگي، دوست نداريم بعضي چيزها به ما يادآوري شود. دوست داريم در خواب خرگوشي خودمان باشيم. «قارچ سمي» نقد قدرت است، در واقع بخشي از قدرت را نفي مي کند و آن هم قدرت اقتصادي است که نسبت معناداري هم با قدرت سياسي پيدا کرده است و سعي مي کند هر عنصر مزاحمي را با خشن ترين، بي رحمانه ترين و غير انساني ترين شکل ممکن از پيش راه خودش بردارد. زد و بندي که «سحري» با صاحبان قدرت سياسي دارد و سعي مي کنند «دومان» را به اشکال مختلف از پيش راهشان بردارند، حالا با تهديد و تطميع است و خيلي از قضاياي ديگر، «قارچ سمي» را از منظر اصحاب قدرت، خيلي فيلم بدي مي کند. هنوز هم «قارچ سمي» فيلم بدي است؛ چرا خواب بعضي ها را آشفته مي کند؟ گر چه بعضي ها نشان دادند که خوابشان خيلي هم آشفته نمي شود، ککشان هم نمي گزد!
من «قارچ سمي» را خيلي دوست دارم. تنها انتقاد جدي که «قارچ سمي» در همان زمان داشتم، فيلمنامه آن بود. خيلي هم با رسول حرف زديم. هنوز هم معتقدم رابطه ي «بيتا» و «دومان» در نيامده است. جلوي دوربين تلويزيون هم خيلي بحثمان بالا گرفت. ولي فارغ از اين، من «قارچ سمي» را به شدت دوست دارم. اما «قارچ سمي» از يک منظر ديگري هم فيلم بدي است. چون من دوست نداشتم رسول ملاقلي پور بخشي از دردها و رنج ها و نامردي هايي را که در حقش شد روي پرده سينما بگويد؛ بخشي از آنچه که بر سر دومان آمد، سال 75 بر سر رسول ملاقلي پور آوردند. گروهي در نهايت نامردي کارهايي را کردند که کسي با دشمن خودش هم نمي کند. بگذريم.
ـ مي رسيم به «مزرعه پدري».
رسول دوست داشت براي تصوير «حمسه ي فرزندان ميهن» يک فيلم حماسي به معناي دقيق کلمه بسازد و تقديم هم کرده بود به آن نسل، به اعتقاد من، به آن هدف اصلي اش هم رسيد. اما اينکه يک فيلم حماسي بسيار خوب بسازد، اما چون اصرار شديدي داشت که باز، هم فضاي سوررئال را تکرار بکند، فکر مي کنم يک مقدار به «مزرعه ي پدري» لطمه زد. گر چه هيچ کدام از ضعف ها و کاستي هاي فيلم «مزرعه پدري» نمي تواند قدرت و شکوه اين فيلم را در ارتباط با صحنه هاي عظيمي که با امکانات نه چندان زياد ساخته است، از بين ببرد. آن زمان يک فيلم ديگر هم ساخته مي شد که امکاناتي که به آن فيلم داده شد بسيار فراتر از آن چيزي بود که در اختيار تيم سازنده ي «مزرعه ي پدري»، به ويژه رسول قرار گرفت. ولي با تمام اين اوصاف، به نظر من، رسول از پس اين کار برآمد. نمي خوام بگويم که توپ و تانک و هليکوپترهايي را که به رسول دادند کاري را از پيش برد. ما کم شاهد نبوديم که امکانات بسيار زيادي در اختيار يک انسان قرار گرفته و او صرفا در حد يک تکنيسين با اين امکانات برخورد کرده است. من اسم فيلم خاصي را نمي خواهم ببرم، ولي يکي از ويژگي هاي رسول اين بود که مطلقا در سينما به عنوان تکنيسين عمل نمي کرد. رسول هنرمند بود. در نتيجه وقتي ما سکانس هاي خاصي از «مزرعه ي پدري» را نگاه مي کنيم، مثلا آنجا چهار ـ پنج تا تانک بيشتر نمي بينيد، اما او با هنر خودش ميزانسني مي دهد که شما يک چيز عجيب و غريب مي بينيد. اين هنر او در دادن ميزانسن، قاب بندي ها، استفاده از لنزهاي خاص است. مثلا مطلقا لنز وايد استفاده نمي کند. به اين خاطر که اگر استفاده مي کرد فقر تجهيزاتش را داد زده بود.
ـ در «ميم مثل مادر» با همه ي تلخي هايش، دفاع مقدس يک عطري دارد که از لابه لاي پلان هايش به مشام مي رسد! چرا؟
در فرهنگ ايراني، مادر و اساسا زن، نقش خيلي خاصي دارد. وقتي که اين زن مي آيد و ماهيت مادر بودن به خودش مي گيرد، تغييرات جدي مي شود؛ موقعيت و مرتبه و مقامش خيلي خطيرتر مي شود. در فرهنگ ايراني اين هست. نقطه ي بارور اين فرهنگ را در معارف ديني مان داريم. يکي از دلايلي که در طول تاريخ، ايراني ها آن قدر ارتباط با مباني دين اسلام، به ويژه تشيع کارهايي کرده اند که مي دانيم، اين است که فرهنگ ايراني اساسا فرهنگي است که اسلام را هيچ گاه از خودش جدا نديد. در فرهنگ ايراني زن «زهره» است. زهره در اسطوره ي ايراني، نگاهبان آتش خانه است. همين زهره در فرهنگ عربي مي شود زهرا (س) و گرماي وجود پيامبر (ص) هم از زهرا (س) منتقل مي شود، چون او تداوم دهنده ي نسل پيامبر است و زهرا مي شود يکي از معجزاتي که خداوند براي پيامبر رقم مي زند. چون مي گفته اند پيامبر به دليل اينکه فرزندانش اعم از دختر و پسر مي ميرد، به ويژه فرزندان پسرش، ابتر است. بعد آن سوره ي بسيار کوتاه و البته عظيم آمد؛ سوره ي کوثر. مادر که مشخص است مقام بسيار عجيبي دارد، اما رسول با توجه به مناسبات و مراوداتي که با مادر خودش داشت، نسبت به مادر حساسيت خيلي عجيبي داشت. ساخت «ميم مثل مادر» دغدغه ي رسول بود. به اين دليل که مي خواست هم مقام مادر را به مفهوم کلي تقدير و تقديس کند و هم موقعيت و شرايط آن گروه از زنان اين جامعه را که با ناجوانمردي تمام در اثر استنشاق گازهاي شيميايي يا به هر دليل ديگري مجروحان و زخم خورده هاي اين جنگ بودند (و متأسفانه هم در تبليغات رسمي کشور و هم در آثار سينمايي، کم ترين توجه به اين قشر از جامعه نمي شود که واقعا اگر آنها نبودند، ما حتما در مقابل عراق نمي توانستيم مقاومت بکنيم) تصوير کند. هميشه و همه جا در هر کشوري، مقاومت هاي انساني بر اساس ديوار محکمي است که زنان پشت پسرانشان، برادرانشان و همسرانشان ايجاد مي کنند و اينها مي توانند به اين سدها و کوه هاي استوار تکيه کنند. اينها ناديده گرفته شده اند. رسول دو هدف عمده دارد: تقديس مادر و تصوير اين زناني که همه ي جوهره ي اين هشت سال پايداري مديون مقاومت و ايستادگي آنان است. خدا را هزار مرتبه شکر که رسول از پس اين هر دو برآمد؛ هم توانست مقام مادر را در يک فيلم ملودرام و البته تراژيک تصوير بکند و هم توانست اين زن ها را آن گونه که شايسته است در قالب يک فيلم به جامعه نشان دهد.
آقاي رضا ميرکريمي مي گفت: «من شوق رفتن را در ايشان مي ديدم». دوست داشتم از شما هم بپرسم!
رسول روز تشييع جنازه ي سيد حسن حسيني در بهشت زهرا (س) جمله اي را به من گفت. آنجا ساعد باقري يا سهيل محمودي گفت که سيد وصيت کرده کتاب «گنجشک و جبرئيل» را در کفنش بگذارند؟! اين کتاب مجموعه شعر مرحوم دکتر سيد حسن حسيني است که کاملا مربوط مي شود به امام حسين (ع) و عاشورا. يعني تنها چيزي که مي خواست با خودش ببرد، «گنجشک و جبرئيل» بود براي شفاعت. وقتي اين را سر مزار شنيديم، رسول برگشت و به من گفت که: «اکبر، دکتر برد! من بگويم در کفنم نگاتيوهاي «مجنون» را بگذارند، نگاتيوهاي «پرواز در شب» را بگذارند؟! چي بگذارند براي من؟! من هم بايد در مورد امام حسين (ع) کارم را انجام دهم». سال قبلش قرار بود يک سريال براي امام حسين (ع) کار بکند که به دلايلي به سرانجام نرسيد. گفت: «من هم بايد يک فيلم در مورد امام حسين (ع) بسازم.» نمي دانم اينها را چه چيزي مي توانيم تعبير کنيم. سخت است. چون به هر حال او عوالمي را گذراند و احيانا بعضي از شرايط را ديد که ما تجربه نکرديم. او تجربه مي کند که اين قدر خدا دوستش دارد که وقتي مي رود براي بازديد لوکيشن در کربلا، موقعيتي برايش فراهم مي شود که مستندي بسازد به نام «شش گوشه ي عرش»؛ گر چه اين مستند کامل نشد. موقعيتي برايش فراهم مي شود که با امام حسين (ع) خلوت بکند.
اصلا حرم را برايش کاملا خلوت مي کنند. موقعيتي برايش فراهم مي شود که احيانا بعضي حرف ها را بزند.
نمي دانيم چه گفته. من تصاويرش را که ديدم، واقعا نمي دانم در حرم چه گفت. ائمه آن قدر بزرگ اند که در شرايط خاصي يک عنايت هايي مي کنند که شايد آدم تصورش هم نمي کرد. بر مبناي همان آيه که مي گويد: «مابه شما روزي را مي رسانيم، شايد از جايي که شما فکر نمي کنيد. من حيث لا يحتسب»، گاهي اوقات آن بزرگان يک گوشه عنايتي مي کنند که ما تصورش هم نمي کرديم. خوش به حال کسي که بفهمد به او توجه شده است. رسول انگار فهميد به او توجه شده است.
من در مستندي که خودم براي رسول ساخته ام عکسي را استفاده مي کنم که آقاي رسول احدي به گفته خودش کمتر از يک ساعت قبل از فوت رسول گرفته است. عکس خيلي عجيبي است. نحوه ي نشستن روي صندلي، همان رسول ملاقلي پور هميشگي است. بدون آداب و ترتيب، روي صندلي نشسته است و پاهايش را روي لبه ي پنجره انداخته است. اما مهم تر از آن، چشم انداز رسول است. يک دريا، اصلا انگار رسول ... نمي دانم...
منبع: کتاب امتداد
ان شاءالله اگر خدا بخواهد در سالگردش، اولين مجموعه قصه اش به همت بعضي از دوستان منتشر شود، آن وقت افراد حرف من را تصديق خواهند کرد. چون من قصه هايش را يا از زبان خودش شنيدم که يا برايم مي خواند يا اينکه مي داد خودم مي خواندم. ذهنيت فوق العاده اي در خلق شخصيت و موقعيت داشت. من در کمتر کسي ديدم که اين قدر بتواند يک موقعيت به ظاهر ساده و کوچک و محدود را چنان بارور کند و چنان خلق کند که اگر کسان ديگري هم آن موقعيت مشابه را ديدند، تصور نکنند که اين همان موقعيتي است که ديده بودند. به دليل حافظه ي بسيار قدرتمندي که داشت (به تعبير بسيار زيباي مرتضي سرهنگي که من هم قبول دارم) عناصر را خيلي درست کنار همديگر مي چيد و به يک استنتاجي زيبا مي رسيد. رسول چون در گرفتن آنچه در اطرافش مي گذرد، آدم فرصت طلبي بود، مي توانست دريافت هايش را در قالب داستان هاي خيلي خوب بريزد؛ گر چه عرضه نمي کرد. فکر مي کنم فيلمنامه هاي رسول هم به رغم اينکه ممکن است ضعف هايي هم بر آنها وارد شود، اين را نشان مي دهد. چون همه ي فيلنامه هايش را خودش نوشته است؛ نشان مي دهد که اين آدم از چه قوه ي تخيلي برخوردار بود. شايد کمتر فيلمسازي مي توانست مثل رسول ملاقلي پور فضاي سوررئال را به آن قدرتي که او در «سفر به چزابه» خلق کرده است، بيافريند.
در مجموع مي توانم بگويم که اي کاش رسول فرصت مي کرد و به توصيه ي من هم گوش مي کرد (گر چه قبول کرده بود، ولي فرصت نکرد) رمان هم مي نوشت. خيلي به او گفتم تو را به قرآن، رمان بنويس؛ گر چه کار تو چيز ديگري است، ولي يک رمان بنويس. به هر حال، فرصت ها و مجال ها اندک بود و او انگار مي دانست که بايد سريع تر کار ديگري انجام دهد.
ـ اولين بار که به سينما رفتم، چون کوچک بودم برايم خيلي خاطره جالبي بود، مي ديدم عده اي نردبان ها را به خاکريز تکيه مي دهند و بالا مي روند... مادر و پدرم هم در سينما گريه مي کنند.
«پرواز در شب»؟! ـ بله ما براي نخستين بار در تصويري که از جبهه داريم، با يک واقعيت عريان رو به رو مي شويم و آن واقعيت عريان اين است که «مردم! بچه هاي شما در بعضي از شرايط خاص که در جبهه هستند به شدت تنها مي شوند، دشمن از هر طرف آنها را محاصره مي کند، آب ندارند بخورند، آب بر آنها بسته شده، موقعيتشان به شکل مثالي، دقيقا موقعيت کربلاست». از اين منظر هيچ کسي تا به حال نتوانسته موقعيت مثالي جبهه و کربلا را مثل رسول ملاقلي پور در بياورد. تا پيش از آن، چه در تبليغات رسمي، چه در تلويزيون، چه در جاهاي مختلف، چه در جاهاي رسمي که افراد حرف مي زدند و چه در فيلمهاي جنگي که آن موقع وجود داشت (بخش قابل توجهشان اصلا ربطي به اين پايداري و مقاومت مردم ايران نداشت، در همان تعدادي هم که بود) هميشه به دشمن تک ساحتي و مطلق انگارانه توجه و نگاه مي شد. براي اولين بار يک نفر آمد و گفت: «آقا! به اينها هم به عنوان آدم نگاه بکنيم، خيلي هم مطلق نبينيم. اينها هم مي توانند طبقه بندي شوند.» اين نگاه ملاقلي پور از کجا مي آيد؟ گر چه اگر از او سؤال مي کرديد نمي توانست براي شما تحليل کند؛ چون هنرمند قرار نيست تحليل گر باشد. گر چه رسول اين اواخر به تحليل بسيار خوبي هم رسيده بود. اگر در سال 65 از رسول سؤال مي کرديد، مي گفت من کار خودم را کردم، حالا تحليل گرها بگويند. آن وقت من مي توانستم بگويم، رسول ملاقلي پور دارد با صراحت تمام مي گويد اين آدم هايي که از کشور عراق آمدند و دارند با من مي جنگند و در خاک من هستند، اينها در يک طبقه نيستند و همه انگيزه هاي يکساني ندارند. وگرنه من با اين آدم ها سال هاي سال است همسايه بودم»، هم مذهبم، هم دين هستم. آن دو عراقي که اسير شده اند به روشني تمام اين نگاه را نشان مي دهد. براي اولين بار رسول قالب ها را شکست. حتي در نگاه به عراقي ها قالب ها را شکست که نمي توانيم به همه ي عراقي ها به يک چشم نگاه کنيم! يکي هست که در سيستم حزبي هضم شده است، يکي هست که هنوز انسانيت خودش را دارد.
ـ فکر مي کنم فيلم «افق» در پيشرفت تکنيکي آقاي ملاقلي پور خيلي اثر داشت.
اين را خودش هم اشاره مي کند. مي گويد: فيلم «پرواز در شب» را مي گويند از لحاظ تکنيکي فلان است و چنان است و چنين است، خواستم بگويم که تکنيک هم بلد هستم.
ـ با اينکه کليپ فيلم افقف اولين کليپ ملاقلي پور نيست، اما اولين کليپ در اين سطح است. نه؟
بله. براي اولين بار کليپ جدي را آقاي ملاقلي پور در فيلم «افق» ساختند که بعد همان را با يک حال و هوايي ديگر هم در «پناهنده» استفاده مي کند. کليپ به معناي واقعي کلمه در فيلم «افق» ملاقلي پور ساخته مي شود.
ـ ... و اما «سفر به چزابه». آن فضاي سوررئال تا آن موقع در فضاي سينماي جنگ تجربه شده بود؟
اصلا «سفر به چزابه» محصول مقدماتي است و دغدغه هايي است از وضعيت هاي خاص روحي رسول در نسبت با حسن شوکت پور. خودش تعريف مي کرد و مي گفت: «مدت ها بود حسن آقا من را رها نمي کرد. هميشه با من بود». گر چه هميشه با او بود، منتها مي گفت: «يک شرايط ديگري بود، انگار ديگر دست از سرم بر نمي داشت. انگار هميشه يک چيزي را از من مي خواست که انجام بدهم». تا اينکه در يک شرايط غير متعارفي، رسول با حسن آقاي شوکت پور در اتوبان کردستان تهران روبه رو مي شود. شرايط عيني و واقعي نه. او را مي بيند، با هم حرکت مي کنند و حسن اقاي شوکت پور، رسول ملاقلي پوري را که مطلقا چزابه را نديده بود، مي برد و چزابه و آن اتفاقات را به رسول نشان مي دهد. محصول آن وضعيت، فيلمنامه «سفر به چزابه» مي شود. چون موقعيتي که رسول با حسن آقا روبرو شده، يک موقعيت خيلي واقعي نبوده و به شکلي فراواقعي بود، در نتيجه، داستان هم فراواقعي مي شود.
ـ مي رسيم به فيلمي که به تعبير خود شما، غزلواره ترين فيلم ايشان است.
بله عاشقانه ترين و لطيف ترين شعرهاي سينماي ايران، «هيوا». به اعتقاد من و به دلايل متعدد، يکي از عاشقانه ترين و لطيف ترين غزل هاي سينماي ايران است. شايد مهم ترين دليل اينکه «هيوا»، فيلمي به شدت عاشقانه و شاعرانه است و لطيف، اين است که باز هم بر گرفته از تجربه عشق دو نفر آدم است. من بر اين تجربه تأکيد مي کنم، چون هنر بر پايه موقعيت هاي انساني است که شکل مي گيرد. يا من به عنوان هنرمند در آن موقعيت قرار گرفته ام، يا ديگران قرار گرفته اند و من روايت هاي آنها را خواندم يا شنيدم؛ به تصوير مي کشم و تبديلش مي کنم به هنر. اگر اشتباه نکنم، اسم واقعي همسر شهيد باکري «فاطمه خانم» است و با حميد باکري، يک عشق فوق العاده عجيب داشت. رسول با آشنايي با اين خانم در هنگام ساخت مستند شهيد باکري، و بدون اينکه رسول از قبل تصوري از بعضي مسائل داشته باشد، از آنجايي که خدا دوستش داشت، وارد يک جريان و دنياي عاشقانه اي شد بين اين دو انسان؛ عشق هايي که شايد ما فقط در داستان ها مي خوانديم يا در افسانه ها شنيده بوديم. طبيعتا آدمي مثل ملاقلي پور که خودش سرشار از حس و شور است، وقتي با يک داستان شورانگيز عاشقانه روبه رو مي شود، اگر «هيوا» را از دلش در نياورد، رسول ملاقلي پور نيست. در نتيجه «هيوا» مي شود يک فيلم واقعا عاشقانه و شاعرانه و يک غزل. به نظر شخصي من «هيوا» به همان نسبت که داستان شيرين و فرهاد، بيژن و منيژه و خسرو و شيرين در ادبيات کهن فارسي فوق العاده شورانگيز هستند، فوق العاده بر انگيزاننده است و الهام بخش؛ منتها از جنس اين زمان.
ـ و «نسل سوخته».؟
يک فيلم اجتماعي فوق العاده در سه اپيزود. گر چه من مکرر به او سفارشي مي کردم، اپيزودي کار نکند. البته من اپيزود دو را خيلي دوست دارم، چون از لحاظ تکنيک فوق العاده است. سال 75 هم رسول فيلمنامه اش را به من داده بود و در مجله «فيلم نگار» که آن موقع من در مي آوردم، چاپ شد، به نام «مسافر نيمه شب». تعهد اجتماعي در فيلم «نسل سوخته» فوق العاده است.
ـ در يکي از تحليل ها گفته ايد «قارچ سمي« فيلم خوبي نيست. چرا؟
به چند دليل: يکي اينکه به ما بعضي چيزهايي را يادآوري مي کند که ما از آنها فرار مي کنيم. ما آدم هاي درگير جريان عادي زندگي، دوست نداريم بعضي چيزها به ما يادآوري شود. دوست داريم در خواب خرگوشي خودمان باشيم. «قارچ سمي» نقد قدرت است، در واقع بخشي از قدرت را نفي مي کند و آن هم قدرت اقتصادي است که نسبت معناداري هم با قدرت سياسي پيدا کرده است و سعي مي کند هر عنصر مزاحمي را با خشن ترين، بي رحمانه ترين و غير انساني ترين شکل ممکن از پيش راه خودش بردارد. زد و بندي که «سحري» با صاحبان قدرت سياسي دارد و سعي مي کنند «دومان» را به اشکال مختلف از پيش راهشان بردارند، حالا با تهديد و تطميع است و خيلي از قضاياي ديگر، «قارچ سمي» را از منظر اصحاب قدرت، خيلي فيلم بدي مي کند. هنوز هم «قارچ سمي» فيلم بدي است؛ چرا خواب بعضي ها را آشفته مي کند؟ گر چه بعضي ها نشان دادند که خوابشان خيلي هم آشفته نمي شود، ککشان هم نمي گزد!
من «قارچ سمي» را خيلي دوست دارم. تنها انتقاد جدي که «قارچ سمي» در همان زمان داشتم، فيلمنامه آن بود. خيلي هم با رسول حرف زديم. هنوز هم معتقدم رابطه ي «بيتا» و «دومان» در نيامده است. جلوي دوربين تلويزيون هم خيلي بحثمان بالا گرفت. ولي فارغ از اين، من «قارچ سمي» را به شدت دوست دارم. اما «قارچ سمي» از يک منظر ديگري هم فيلم بدي است. چون من دوست نداشتم رسول ملاقلي پور بخشي از دردها و رنج ها و نامردي هايي را که در حقش شد روي پرده سينما بگويد؛ بخشي از آنچه که بر سر دومان آمد، سال 75 بر سر رسول ملاقلي پور آوردند. گروهي در نهايت نامردي کارهايي را کردند که کسي با دشمن خودش هم نمي کند. بگذريم.
ـ مي رسيم به «مزرعه پدري».
رسول دوست داشت براي تصوير «حمسه ي فرزندان ميهن» يک فيلم حماسي به معناي دقيق کلمه بسازد و تقديم هم کرده بود به آن نسل، به اعتقاد من، به آن هدف اصلي اش هم رسيد. اما اينکه يک فيلم حماسي بسيار خوب بسازد، اما چون اصرار شديدي داشت که باز، هم فضاي سوررئال را تکرار بکند، فکر مي کنم يک مقدار به «مزرعه ي پدري» لطمه زد. گر چه هيچ کدام از ضعف ها و کاستي هاي فيلم «مزرعه پدري» نمي تواند قدرت و شکوه اين فيلم را در ارتباط با صحنه هاي عظيمي که با امکانات نه چندان زياد ساخته است، از بين ببرد. آن زمان يک فيلم ديگر هم ساخته مي شد که امکاناتي که به آن فيلم داده شد بسيار فراتر از آن چيزي بود که در اختيار تيم سازنده ي «مزرعه ي پدري»، به ويژه رسول قرار گرفت. ولي با تمام اين اوصاف، به نظر من، رسول از پس اين کار برآمد. نمي خوام بگويم که توپ و تانک و هليکوپترهايي را که به رسول دادند کاري را از پيش برد. ما کم شاهد نبوديم که امکانات بسيار زيادي در اختيار يک انسان قرار گرفته و او صرفا در حد يک تکنيسين با اين امکانات برخورد کرده است. من اسم فيلم خاصي را نمي خواهم ببرم، ولي يکي از ويژگي هاي رسول اين بود که مطلقا در سينما به عنوان تکنيسين عمل نمي کرد. رسول هنرمند بود. در نتيجه وقتي ما سکانس هاي خاصي از «مزرعه ي پدري» را نگاه مي کنيم، مثلا آنجا چهار ـ پنج تا تانک بيشتر نمي بينيد، اما او با هنر خودش ميزانسني مي دهد که شما يک چيز عجيب و غريب مي بينيد. اين هنر او در دادن ميزانسن، قاب بندي ها، استفاده از لنزهاي خاص است. مثلا مطلقا لنز وايد استفاده نمي کند. به اين خاطر که اگر استفاده مي کرد فقر تجهيزاتش را داد زده بود.
ـ در «ميم مثل مادر» با همه ي تلخي هايش، دفاع مقدس يک عطري دارد که از لابه لاي پلان هايش به مشام مي رسد! چرا؟
در فرهنگ ايراني، مادر و اساسا زن، نقش خيلي خاصي دارد. وقتي که اين زن مي آيد و ماهيت مادر بودن به خودش مي گيرد، تغييرات جدي مي شود؛ موقعيت و مرتبه و مقامش خيلي خطيرتر مي شود. در فرهنگ ايراني اين هست. نقطه ي بارور اين فرهنگ را در معارف ديني مان داريم. يکي از دلايلي که در طول تاريخ، ايراني ها آن قدر ارتباط با مباني دين اسلام، به ويژه تشيع کارهايي کرده اند که مي دانيم، اين است که فرهنگ ايراني اساسا فرهنگي است که اسلام را هيچ گاه از خودش جدا نديد. در فرهنگ ايراني زن «زهره» است. زهره در اسطوره ي ايراني، نگاهبان آتش خانه است. همين زهره در فرهنگ عربي مي شود زهرا (س) و گرماي وجود پيامبر (ص) هم از زهرا (س) منتقل مي شود، چون او تداوم دهنده ي نسل پيامبر است و زهرا مي شود يکي از معجزاتي که خداوند براي پيامبر رقم مي زند. چون مي گفته اند پيامبر به دليل اينکه فرزندانش اعم از دختر و پسر مي ميرد، به ويژه فرزندان پسرش، ابتر است. بعد آن سوره ي بسيار کوتاه و البته عظيم آمد؛ سوره ي کوثر. مادر که مشخص است مقام بسيار عجيبي دارد، اما رسول با توجه به مناسبات و مراوداتي که با مادر خودش داشت، نسبت به مادر حساسيت خيلي عجيبي داشت. ساخت «ميم مثل مادر» دغدغه ي رسول بود. به اين دليل که مي خواست هم مقام مادر را به مفهوم کلي تقدير و تقديس کند و هم موقعيت و شرايط آن گروه از زنان اين جامعه را که با ناجوانمردي تمام در اثر استنشاق گازهاي شيميايي يا به هر دليل ديگري مجروحان و زخم خورده هاي اين جنگ بودند (و متأسفانه هم در تبليغات رسمي کشور و هم در آثار سينمايي، کم ترين توجه به اين قشر از جامعه نمي شود که واقعا اگر آنها نبودند، ما حتما در مقابل عراق نمي توانستيم مقاومت بکنيم) تصوير کند. هميشه و همه جا در هر کشوري، مقاومت هاي انساني بر اساس ديوار محکمي است که زنان پشت پسرانشان، برادرانشان و همسرانشان ايجاد مي کنند و اينها مي توانند به اين سدها و کوه هاي استوار تکيه کنند. اينها ناديده گرفته شده اند. رسول دو هدف عمده دارد: تقديس مادر و تصوير اين زناني که همه ي جوهره ي اين هشت سال پايداري مديون مقاومت و ايستادگي آنان است. خدا را هزار مرتبه شکر که رسول از پس اين هر دو برآمد؛ هم توانست مقام مادر را در يک فيلم ملودرام و البته تراژيک تصوير بکند و هم توانست اين زن ها را آن گونه که شايسته است در قالب يک فيلم به جامعه نشان دهد.
آقاي رضا ميرکريمي مي گفت: «من شوق رفتن را در ايشان مي ديدم». دوست داشتم از شما هم بپرسم!
رسول روز تشييع جنازه ي سيد حسن حسيني در بهشت زهرا (س) جمله اي را به من گفت. آنجا ساعد باقري يا سهيل محمودي گفت که سيد وصيت کرده کتاب «گنجشک و جبرئيل» را در کفنش بگذارند؟! اين کتاب مجموعه شعر مرحوم دکتر سيد حسن حسيني است که کاملا مربوط مي شود به امام حسين (ع) و عاشورا. يعني تنها چيزي که مي خواست با خودش ببرد، «گنجشک و جبرئيل» بود براي شفاعت. وقتي اين را سر مزار شنيديم، رسول برگشت و به من گفت که: «اکبر، دکتر برد! من بگويم در کفنم نگاتيوهاي «مجنون» را بگذارند، نگاتيوهاي «پرواز در شب» را بگذارند؟! چي بگذارند براي من؟! من هم بايد در مورد امام حسين (ع) کارم را انجام دهم». سال قبلش قرار بود يک سريال براي امام حسين (ع) کار بکند که به دلايلي به سرانجام نرسيد. گفت: «من هم بايد يک فيلم در مورد امام حسين (ع) بسازم.» نمي دانم اينها را چه چيزي مي توانيم تعبير کنيم. سخت است. چون به هر حال او عوالمي را گذراند و احيانا بعضي از شرايط را ديد که ما تجربه نکرديم. او تجربه مي کند که اين قدر خدا دوستش دارد که وقتي مي رود براي بازديد لوکيشن در کربلا، موقعيتي برايش فراهم مي شود که مستندي بسازد به نام «شش گوشه ي عرش»؛ گر چه اين مستند کامل نشد. موقعيتي برايش فراهم مي شود که با امام حسين (ع) خلوت بکند.
اصلا حرم را برايش کاملا خلوت مي کنند. موقعيتي برايش فراهم مي شود که احيانا بعضي حرف ها را بزند.
نمي دانيم چه گفته. من تصاويرش را که ديدم، واقعا نمي دانم در حرم چه گفت. ائمه آن قدر بزرگ اند که در شرايط خاصي يک عنايت هايي مي کنند که شايد آدم تصورش هم نمي کرد. بر مبناي همان آيه که مي گويد: «مابه شما روزي را مي رسانيم، شايد از جايي که شما فکر نمي کنيد. من حيث لا يحتسب»، گاهي اوقات آن بزرگان يک گوشه عنايتي مي کنند که ما تصورش هم نمي کرديم. خوش به حال کسي که بفهمد به او توجه شده است. رسول انگار فهميد به او توجه شده است.
من در مستندي که خودم براي رسول ساخته ام عکسي را استفاده مي کنم که آقاي رسول احدي به گفته خودش کمتر از يک ساعت قبل از فوت رسول گرفته است. عکس خيلي عجيبي است. نحوه ي نشستن روي صندلي، همان رسول ملاقلي پور هميشگي است. بدون آداب و ترتيب، روي صندلي نشسته است و پاهايش را روي لبه ي پنجره انداخته است. اما مهم تر از آن، چشم انداز رسول است. يک دريا، اصلا انگار رسول ... نمي دانم...
منبع: کتاب امتداد
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}